روزگاریست که مارا نگران می داری...

الهی....

ای نوردل و دیده و جانم...

ای همه من ...

تاچشمم را گذاشتی بر مردمانت بدیدم که نازک دلانی هستند که...

مصداق خوشبینی هستند....

و هزاری گرگ در لباس میش در نظرشان بیگانه است....

یارب از زبان حافظ میگویم به این روزگار زردی که سبز میباید باشد...

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...

وجودنازکت ازرده ی گزند مباد...

یا رب این روزگار که به زردی گراییده را چنان در خویش فرو برش تا...

کور تر از هر بینا در فراسوی هر حجاب ظلمانی شما را به جستجو نشیند....

یا رب ....

کنون که جنس کلماتم در نظر روزگار زردت بیگانه شده...

کنون که هر ایت و حدیث بر روزگارزردت به سختی اثر دارد....

کنون که وجودم گر لبریز از  زبان شود و حدیثت گویم فقط گوش کردنی هست نه انجام دادنی...

ناامیدم و دلسرد...

خسته نالانم ....

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد...

ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد..

الهی خستگی ام نه بر روزگار زردت می باشد...

والله که نه....

بلکه از دل خراب من است که به راستی نگراییده....

بلکه از بیگانگی واژه هایم در دل نه همین روزگار زردت بلکه در دل همه ی ...

 روزگاران مینالم....

 

نیست امید صلاحی زفساد حافظ...

چون که تقدیر چنین است چه تدبیرکنم...

الهی تا بخود امدم بدیدم که گرفتار رحمت اجباریت هستم....

بدیدم که بی اراده اراده شما بر اراده ی من حاکم شده...

بدیدم که خواسته هایم گم شده در خواسته هایت....

یا رب....

کنون به کدام زبان شاکر این همه نعمت باشم...

یا رب....

دانی که هر لحظه ام از حیا سر به خموشی فرو اورده ام...

یا رب دانی که برمن و روزگار زردت نفسی باقی نمانده بر ماندن...

یا رب این همه دانی و گذاشته ای تا ما دانیم ....

دانسته ایم از فراموشی هم ...

هزاران جهد بکردم مگر چشم روزگار زردت را بر ادم و عالم کور گردانم...

هزار جهد بکردم که مگر دنیای فانی را بر دل روزگار زردت سرد بگردانم...

اما زهی خیال باطل و خام که سادگی من بر من خندان شده....

یا رب....

من که باشم که دست به دعا بر ارم بر روزگار زردت....

زبان دعا دارم اما وجود ندارم...

وجودی که توام با تهی بودن هست زبان دیگر جایگاهی ندارد....

یا رب....

گر به من است در وصف روزگار زردت....

گویم که جز مصلحت خداوندیت جاری مساز....

که همه عالمی به مصالح و ما جاهل ....

یا رب ....

با دیدگانم میبینم هر نبودن....

میبینم عیان و دم بر نمی اورم بر مصلحت شما...

به راستی که غفلت ما ادمیان پایانی ندارد....

یا رب در اخر سر بگو به همان روزگار زردت که ...

گر همان که ندیده ای تا حال او را ....

ارام ارم گر زخمی دارد بر پهلویش....

ارام ارام گر تبسم کنان بر روزگار زردت حتی زری وار پنهان نمود وجودش را....

بدان که ارام ارام هم غایب بودنش را به رخت کشاند تا بدانی جز من همه فانی هست....

یا رب ....

فانی بودنمان را هر دم بیادمان ار...

یا رب...

بگو...

بگو...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:46 توسط مهدی| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com